هرگز نپرسیدی ز خود من با چه درگیرم
از بس که خود را خورده ام من از خودم سیرم
سی سال از آن دیوانگی رد شد ولی افسوس
حتی نمی بینی مرا روزی که می میرم
هرگز نمی خواهم ببینم بعد از این دیگر
آن چهره ی پیر تو را در چهره ی پیرم
صیاد چشمان سیاهم نیز می ترسم
بر آهوان فرش ترشیزی خورد تیرم
از کارهایم سر در آوردند انگاری
دشمن تقلب می کند از روی تقدیرم
من باغ متروکم که کم کم خشک می گردد
حتی کلاغان می پرند از شاخ دلگیرم